خورشید را در آغوش گرفته ای
پاهایت را به بوسه دریا سپرده ای
موهایت را به دست نسیم
چه خوش غیرتم من !
—
دلى که اندوه دارد
نیاز به شانه دارد نه نصیحت…
کاش همه این را مى فهمیدند…!
—
مدتهاست
دلم شروعی تازه میخواهد
تو بیا
مرا دوباره آغاز کن…
—
باید جشن بگیرم…
اشکهایم دوباره با من آشتی کرده اند…
—
چهار فصل کامل نیست !
هواے تو، هوای دیگریست
—
پرستوهای رؤیا
هر شب تو را
در چشم من
تخم می گذارند
و سحرگاهان
فوج فوج
از شاخسار نگاهم
به باغ دلم پر می کشی
و مرا چون سازی
از نغمه های شیرین
پر می کنی
دنیای قشنگی دارم
با خیال بیدارت !
—
برای تو میمیرم … تو وانمود کن که تب کرده ای …
همین کافیست … !
—
می خواهم بِدهم دنیا را برایم تنگ کنند، به اندازه آغوشت !
—
تو را که از دلم کم میکنم، باقیمانده صفر میشود …
—
حکایت کنگر خوردن و لنگر انداختن است، حضور خاطراتت در وجود من …